سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکستان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

به یاد شهید محمد عبدی شهادت 1378 ایرانشهر.

از من آدرس دیزی سرا می خواست که بره دیزی بخوره، خیلی هم اصرار کرد که یه جایی ببرمش که 1000 تومن بیشتر ازش نگیره!!

گفتم: رفیق منو قبول داری؟

گفت: زیاد نمی شه که شناختمت،‌ولی آره قبولت دارم.

گفتم: پس هیچی نگو دستتو بده به دستم و با من بیا.

گفت: کجا؟

نگاش کردم و خندیدم.گفتم: همین الان بهت گفتم چیزی نپرس.

سوار ماشین نشدیم چون راهی نبود. فقط باید اراده می کردیم که بریم. پسر خوبی بود و خوب می دونستم دردش چیه و دواش کجاست. بردمش مغازه مش رسول(مشهدی رسول). هم می شد بهش بگی بقالی هم عطاری هم آجیلو خشکبار و هم ترشک و لواشک. ولی قره قروتش حرف نداشت. هیچ کس سن مشدی رو نمی دونست از بابا بزرگم هم که می پرسم می گه از وقتی اومدیم تو این محل مغازه مشدی همین جوری سر پا بود. آدم خیلی عجیب غریبی بود. من هر بار که می رم پیشش کار نداره که من چی می خوام خودش دست می کنه تو خرجین و بهم شیره انگور می ده. چه بگم بستنی می خوام یا اخیراً هم رانی می خوام اون به من شیره انگور می ده. فقط یه بار بهم قره قروت داد. به قول خودش خیلی شیطونی کرده بودم و خواست مثلاً‌ ادبم کنه.

سرتونو درد نیارم. رفتیم در مغازه مشتی. گفت: پس کو دیزی؟

گفتم: هر چی که بخوای مشتی داره. سفارش بده (خواستم حالشو بگیرم).

رفت طرف ویترینه مشتی. گفت: حاجی می شه از این پسته خندون هات بچشم.

مشتی سرشو بلند کرد. یه نگاه انداخت به محمد. همین که چهره اش رو دید لبخند زد ولی همین که منو دید دوباره اخم کرد.گفت: آقا محمد مغازه واسه خودتونه! هر چی می خوای وردار.از قدیم به من مشهدی می گفتم. خیلی وقت بود کسی بهم حاجی نگفته بود.معلومه اهل دلی!

محمد محو تماشای مشتی شده بود و نمی تونست ازش دل بکنه.منم اون موقع مث الان بچه بودم و بلا نسبت عین یابو به مشتی نگاه می کردم که این اسم محمد رو از کجا بلده؟!!

محمد گفت: بادام هم داری؟

گفت: دارم.

گفت: فندوق چی؟

گفت دارم.

گفت: از اون نقل ها که سر دامادها می ریزن چی؟

گفت: دارم.

.............

......

هی محمد می پرسید که اینو داری و اونو داری. مشتی هم می گفت دارم. انگار محمد داشت مشتی رو محک می زد که ببینه چی کاره است.

محمد گفت: عشق چی؟

مشتی چیزی نگفت. دوباره سرشو بلند کرد و به چشای محمد زُل زد.منم برگشتم به محمد خیره شدم. هیچی نمی فهمیدم و فک می کردم این دوتا دارن با هم کل کل می کنن. خیلی هم تعجب کرده بودم که مشتی که اینقد اهل یکی بدو نبود. چشای محمد سرخ سرخ شده بود.بازم نفهمیدم.

مشتی گفت: آقا محمد. اینو که خودت داری. واسه چی می خوای جنس منو ببری.بیا اینجا فهمیدم چی می خوای. رفت دست کرد تو  همون خرجینی که از تو همون به من شیره انگور میداد.دستشو زود بیرون نیاورد. کمی اینور و اونور کرد انگار می خواست از ته خورجینش چیزی در بیاره.بازم من نفهمیدم و فک می کردم که شیره انگوره.

مشتی یهو بلند گفت:داش محمد پیداش کردم.باید چشاتو ببندی. یه نگاهی به من کرد و گفت تو هنوز بچه ای برو بیرون.

محمد چشماشو بست و دستشو گرفت جلو.(از اینجا به بعدو محمد چن شب بعد واسم تعریف کرد).

تا تو رفتی بیرون بوی گلاب همه جا رو رفت. از بوی گلاب بهتر بود. قبلاً هیچ جا بوشو نشنفته بودم. که حاجی گفت: چیه بوش مستت کرد؟ حال کردی؟ ما این جنسا رو به هر کسی که نمی دیم.خیلی باهات حال کردم. دستتو بیار جلو.

دستمو بردم جلو دستمو گرفت. یه چیز گرمو نرمی (مثل گِل بود فقط گرم بود و از گل هم خیلی نرمتر) گذاشت تو دستم. دلم یه جوری شد. این احساسو نمی تونم بهت بگم چون نمی فهمی. گفتم: حاجی این چیه؟

گفت: به نظرت چی میاد؟

گفتم: نمی دونم.هر چیزی که هست باید چیز خوبی باشه.

گفت: حلوای تن تنانی،‌تا نخوری ندانی.

منم دیگه نتونستم دوام بایرم و همه حلوا رو یه جا خوردم.

.

.

تموم شد. مغازه حاجی تعطیل شد. دنیا تموم شد. مرگ بود، خوردم و تموم شد. از این زندان خلاص شدم.

.

.

از اون به بعد منم به مشتی می گم حاجی. تا که واسه ما هم فرجی بشه. که سر آخر حاجی به من گفت: شیدا تو باید شیدایی کنی و باید مست بشی. باید با این دنیا حال کنی.

یه شوخی هم کرد. گفت: حیف که منکرات گیر می ده!‌وگرنه واسه تو آب انگوری کنار گذاشتم. پس فعلاً به شیره دلت خوش باشه.

به یاد شهید محمد عبدی شهادت 1378 ایرانشهر.